محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

7/ خرداد/91

بقول خاله هدی سلام به همه دلشکستگان و دل گرفتگان!! اما خوشم میاد از خودم که اونقدر خودمو میزنم به کوچه علی چپ که انگار نه انگار. تو اداره ، خونه و.. هر کی هر طوری بخواد خودشو خالی میکنه و حرفشو میزنه و آدم تا چند دقیقه حتی روزها هنگ میکنه اما دقیقا همون موقع میفهمی که طرف خودش هم همین احساسو داره و شدیدا فکر میکنه مظلوم واقع شده. اونوقته که به خودت شک میکنی که تو زدی یا خوردی!! هر چی بخوای خودتو مقاوم جلوه بدی و به روی خودت نیاری از درون خرد میشی..بگذریم.. با این اوضاع و احوالی که هر دم ازش بری میرسد واقعا کله صبح باید یه زره آهنی بپوشی و ببینی امروز دیگه چه خبره.. مردم خونه و مغازشونو خالی کردن و دادن اجاره.. و با پولش میرن آخ...
8 خرداد 1391

6/ خرداد/91

صبح بدون بابایی اومدیم تو پارکینگ. حالا یه کم استراحت کنه تا فکرش برای امورات مهمی که در پیش داریم باز بشه.. شما هم که اونقدر دیشب بیدار شدی که تا دم مهد خواب بودی.. خدا رو شکر بدون گریه رفتی تو مهد و من هم لااقل امروز ذهنم درگیر تو نشد. دوستت دارم.. دلم یه پست رمز دار میخواد که توش هر چی دلم میخواد بنویسم. حیف که وقت ندارم فعلا رو صورتت هم جای جوش آلرژی شیر خوردنته که کندیش.. و من واقعا نمیدونم که تا کی باید بهت شیر ندم.. اینهمه تست آلرژی و بدبختیهاش، نتیجه اش یه چیز دیگه بود.. بعد ازظهر یه راست اومدیم خونه. از دیدن بابایی تو خونه کلی ذوقیدی. و اون هم بنده خدا نهار نخورده بود و براتون گرم کردم و خوردین و من هم ف...
7 خرداد 1391

5/خرداد/91

از صبح خونه بودیم و استراحت. بابایی هم کلاس داشت و ما هم تا 5 بعد از ظهر که بیاد فقط یه سری خونه آنایی زدیم و کارم که تموم شد زود برگشتیم بالا چون دوتایی تون فقط داشتید همدیگه رو میزدید. والا ما مامانها نفهمیدیم آخر شما همدیگه رو دوست دارید یا نه؟ شما بچه ها همش برامون سوالهای بی جواب ایجاد میکنید.. کمی هم رو تختش بپر بپر کردین و من با دوربین نمیشد عکس واضحتری با اونهمه سرعت بگیرم ازتون..   کلی غذا درست کردم تا تو طول هفته اگه خواستیم بنگاهها رو بگردیم گشنه نمونیم.. بابایی هم که اومد خوابید تا 7. ما هم با مامان آنا هماهنگ شدیم تا برای شام بریم بیرون.. آخه شهریار هم مریضه و مجبورن ببرنش دکتر.. اونجا هم بهتون...
6 خرداد 1391

4/خرداد/91

صبح زود بیدار شدی و شبر میخواستی من هم مجبور شدم پاشم برم آشپزخونه. حالا کی خوابش میبره دوباره.. اما کمی دراز کشیدم و 8:30 پریدم آشپزخونه دوباره تا کارهای امروزو انجام بدم.. آخه با همکارام قرار بود بریم بهشت مادران. وسایلو جمع کردم و سالاد ماکارونیمو آماده کردم و غذای بابایی رو هم گذاشتم و دیگه ده و نیم راه افتادیم.  بدترین قسمتش این بود که دوربینم تو شارژ جا موند و گوشیمم شارژ نداشت. حالا عکسی از دوستان بدستم برسه میذارم برات: جای خوبی بود. بجز قسمت بار کشی که افتاده بود گردن ما خانمها بقیه جاها نبودن آقایون خیلی هم بد نبود.. شما و سبحان توچولو تنها بچه های اونجا بودین. چون اکثر همکارام مجردن و بعضیه...
6 خرداد 1391

3/ خرداد/ 91

  صبح با یه دنده چپ با باباعلی بیدار شدی. اولش که بیسکویت رو از دستش گرفتی و نذاشتی نیمچه صبحونه ای بخوره و گفتی مانی ببین بابایی همشو تموم کرده!!. بعدش هم دوست نداشتی مثل همیشه تو بغلش بری تو ماشین و اونجا هم نذاشتی صندلیتو ببنده و گفتی مانی ببنده!! طفلی سر صبحی حالشو بد گرفتی..شاید یه خوابی دیدی.. امروز همکارم برای اولین بار بچه اش رو آورد مهد و خیلی استرس داشت. من هم گفتم انصافا مربیها بخصووص زیر دوساله ها خیلی خوبن. همینکه نزدیکته خیلی خوبه. اونا هم روش پرستار و مرخصی گرفتن آقای پدر و روش مامان بزرگا رو تست کردن. مطمئنم آخرش میان همینجا. باید سپردش دست خدا. ما هم رفتیم تو کلاسشونو چند تا عکس از ...
6 خرداد 1391

ختم داستان روز زن ..

و این هم در خاتمه این مناسبت، برای اینکه به اس ام ها و جریاناتش خاتمه دهیم: در عجب ام از زنان که از خدای به این منزلت و بزرگی، فقط یک شوهر میخواهند و از شوهر به این درماندگی، همه دنیا را میخواهند!! (شکسپیر)   ...
6 خرداد 1391

2/ خرداد/91

صبح بخیر.. امروز با مقدار کم شروع کردم بهت بجای شیر خشک شیر پاستوریزه بدم. آخه دکتر آلرژیت گفت که حساسیتت ناچیزه و دکتر من هم گفت که اگه 20 دقیقه شیرو بجوشونم تمام موارد آلرژیزاش از بین میره و با کمی آب غلظتشو کمتر کنم. ایشاله که مشکلی پیش نیاد.. صبح دم مهد با دیدن ماشین مامان درسا خوشحال شدی. اما خودش طبق معمول خواب بود: بعد دیدم دست تکون میدی و میخندی . گفتم نکنه یکی دیگه از دوستاتو دیدی. برگشتم دیدم خاله سولماز مامان پرنیاست. آخه کی اونو میبینه روحیه نمیگیره. سر صبح هم شاده البته اگه کسی ساعت 6:25 صبح با تلفن حالشو نگیره : بعد خواستم خودت بری تو کلاست آخه کار بانکی داشتم و بعدش زیارت عاشورا. اولش دویدی و ...
3 خرداد 1391

1/ خرداد/91

صبح بخیر. یه جلسه و مهمونهای خیلی مهم دارم.. بعدا سر میزنم. من اومدم. حالم بده سرما خوردم اساسی. زیاد تو جلسه سه نفره نتونستم از خودم نظر در کنم. فقط با عطسه حرفاشونو تایید میکردم و یه ماسک گنده زدم جلو دهنم و اونا هم فکر نکنم خیلی خوششون اومده باشه. از ستاد نانو اومده بودن و جلسه اصلی روز سه شنبه بعده. مثلا ما سه تا گنده ترهای کارگروه بودیم و باید یه چیزهایی رو از قبل هماهنگ میکردیم... اما جدا از شوخی ضایع شدم و خجالت کشیدم. با بینی قرمز و.. صبح که اومدیم مهد حال و حوصله نداشتی..اما یهو یکی گفت عمو شهرام اومده کلی حال و روزت عوض شد و گفتی مانی توتو چی چی کنیم بریم پایین . ظاهرا دمباله همو میگیرید و به صف میرید پیش ...
2 خرداد 1391

31/ اردیبهشت/91

صبح زودتر راه افتادیم و از مسیر جدیدی که کشف کردم کمتر به ترافیک خوردیم و زود رسیدیم.. اولش رایا و صدفی با موهای شنیون شده رو دیدیم.. این خانم با کلاسه رایاست.. و اینجا هم عینکشو برداشته و دست به کمر ژست گرفته: و این هم صدفی با شنیون مخصوصش و از زوایای مختلف: و بعد شما خواستی بریم تو کلاس. اما تو کلاستون پر شده بود از آقا پسرهایی که جدید اومده بودن. بعد رفتی کارای بهداشتی صبحتو انجام بدی: محیا گلی اومده دست و صورتشو بشوره.. قربونش برم من.. امروز مصمم شدم ببرمت دکتر آلرژی تا تست بگیریم. هرچند حساسیت فصلی زیادی نداری. بیشتر بخاطر اینکه نمیتونی شیر بخوری.. بقیه تو ادامه مطلب...
1 خرداد 1391